آن كه شبيه تو نيست

ناتاشا اميري

و من بي آن كه بدانم چرا يادم مي افتاد. اصلاً شبيه زني نيست كه دور درياچه‌ي مصنوعي ورزشگاه، مي دويد و بي اعتنا به متلك پسرهاي ماهي‌گير، روسري‌اش را پشت گردن گره مي زد. عرق ريزان، نفس زنان، از پاك كردن ظرف طلا با نمك، رفع چروك دورِ چشم با پياز سوسن سفيد و انرژي استيك و هلو حرف مي زد. بعد با ماشين «پرايد»ش مرا به خانه مي‌رساند و به اصرارهايم كه سر كوچه پياده‌ام كند و زودتر دنبال پسرش به مهدكودك برود، توجهي نمي كرد و تا در حياط را نمي بستم، صداي چرخيدن چرخ هاي ماشينش را روي آسفالت نمي شنيدم. فكر مي كردم چه زن خوبي و فراموش مي كردم چهره اش از سال شصت و پنج چه قدر تغيير كرده است. براي به يادآوردنش كافي بود خاكِ آلبوم عكس هاي دبيرستان را فوت مي كردم و ميان دخترهايي كه در مانتوهاي سرمه اي، رديف به رديف بر پله هاي زير پرچم سه رنگ نشسته بودند؛ ابروهاي كلفت به هم پيوسته، كرك سياه بالاي لب و بيني قوزدارش را در قابِ سياه مقنعه پيدا مي كردم. بعد باز ميان خط ها و رنگ هاي منجمد عكس به ياد مي آوردم جز اسمش: «شيرين شربياني» چيز بيشتري درباره اش نمي دانم و خاطره اي كمرنگ كه ثابت مي كرد دختر مهربان وبا ملاحظه‌اي است. هميشه همين طور فكر مي كردم. حتي وقتي بعد از سال ها دوري و بي خبري، زمان گذشتن از خط كشي عابر پياده چهارراه، تصادفي به او برخوردم و به خاطر بيني عمل كرده‌ي كوچك و سر بالايش، نشناختمش. حتي وقتي زير آلاچيق انگور حياط خانه ام ايستاده بود و قطره هاي باران از برگ هاي پهن مي چكيد و قرمزي روسري اش را خال خال مي كرد. دمپائي هاي لاستيكي ام روي سنگفرش خيس ليز مي خورد و به جاي نزديك شدن، به نظرم مي رسيد صورت او از پشت چشميِ دوربينِ توي دستم، با درشت نمايي، نزديك و بزرگ‌تر مي شود: خطِ خالكوبي كه دنباله‌ي ابروهاي نازكش را تا شقيقه بالا مي كشيد و زيرش از جوانه هاي زائد مو پر شده بود. د وسرِ پهن ترش در خط هاي چهره اي به هم ريخته، نشان مي داد از چيزي مطمئن است كه درباره اش هيچ وقت مطمئن به نظر نرسيده. دوربين «ياشيكا» را از دستم كشيد: «شده قدم به قدم دنبالش مي روم...»
گفتم: «اگر خيال مي كني همه چيز آن طور كه مي خواهي پيش مي رود، فقط وقت تلف كردي.»
- ... از دمِ فرش فروشي نكبتي تا خانه برادرِ آشغالش ... همه جا ... مطمئنم كه...
- ... شايد توي تاريكي، به هر صورت بايد شب باشد، نه؟ گيريم عكس واضح نيفتاد. مثلاً مي گويم ها... به هر حال مي داند دنبال مدركي و كاري مي كند تا....
چشم ها را باريك كرده بود، مثل كسي كه دارد به صدايي در درون خودش گوش مي دهد: «مي گفتم سرم درد مي كند. خودم را مي زدم به مريضي، كوفتي، زهرماري تا بِبردم دكتر .... چه احمق بودم!»
خواستم حرفي بزنم اما چيزي به ذهنم نرسيد. ناخن هاي بلندش كه سرخي لاك جا به جا از آن پريده بود انگار داشت توي لنز دوربين فرو مي رفت.
ـ نگفته بودم يك بار مي خواست از ماشين پرتم كند بيرون؟
ماهيچه زير يكي از چشم هايش مي پريد: «كاميون داشت از كنار ماشينمان رد مي شد... راننده دست گذاشته بود روي بوق و داد مي زد ميمون ... مرتيكه‌ي ميمون...»
آرام گفتم: «بيا تو، قهوه مي خوريم و حرف مي زنيم شايد....»
كنج لب هايش چين افتاد: «همه چي تمام شد.» چشم بست و داد زد: «همه چي.» جلو رفتم و بغلش كردم... مواظب بودم دوربين از دستش رها نشود و فكر كردم نمي شود توضيح داد چرا همه چيز خراب شده بود اما انگار از اول معلوم بود راهي غير از اين نيست. بوي عطر «رالف لورن» اش به سر گيجه ام انداخت و سخت نبود تا گمان كنم بدنش در غلافِ مانتوي چرم سياه، به جاي لرزيدن در حلقه‌ي دست هايم، توي سياهي صندلي كنار راننده گم شده است. نور چراغ هاي نارنجي بزرگ راه روي سبيل و آرواره چهارگوش راننده مي خزيد و بعد به جايش تاريكي بالا مي آمد. با دستي فرمان را گرفته بود و دست ديگرش از روي پاهاي او دستگيره در را باز مي كرد و با سر شانه اي پهن كه درز كت را مي شكافت، به بيرون هلش مي داد. فرياد و كشمكش شان يك در ميان تاريك و روشن مي شد.
يكدفعه كنارم زد و ناخن انگشت سبابه اش از ته شكست. با دستمالي مچاله قطره اشكي را پاك كرد كه آميخته به سياهي ريمل، روي گونه اش سر مي خورد. خشك و سرد گفت اگر دوربين خودش تله لنز داشت اصلاً مزاحم من نمي شد و بي آن كه گوش بدهد مي گويم: «مهم نيست.» فرياد كشيد:« اصلاً بگيرش، بگير! .... از يك نفر ديگر....»
وقتي در حياط را باز مي كرد، فهميدم در تمام سال هايي كه پسرش را پيش خدمتكار مي گذاشت و دنبالم مي آمد، هيچ وقت احساس نكرده بودم وقت گذراندن پشت ميز چاي خوري ها، لردهاي چسبيده به ته فنجان هاي قهوه و بستني هاي شكلاتي آ‎ب شده، نه تنها هيچ امتيازي نيست بلكه سرپوشي است بر تمام چيزهايي ناگفته كه نمي‎خواست راه گفتنشان را به كسي پيدا كند. بي‎اعتنا به بوق اخطار ماشين، با سرعت صد و بيست در بزرگ راهها مي‎راند و از سمت راست سبقت مي‎گرفت. براي «بنز» و «دوو»هايي كه بوق و چراغ مي‎زدند يا انگشت شست و كوچكشان را كنار گوش مي گرفتند، راهنماي گردش به راست مي زد. وقتي به فرعي مي‎پيچيدند، مي خنديد: «حالا توي خماري بمانيد تا...» راهنما را خاموش مي‎كرد و از دوستش «ژينوس» مي‎‏گفت كه خرده نان‎هاي لاي سفرة خانه اش كپك زده بود اما از جرم توالت خانه او ايراد مي‎گرفت. با وجود شوهر و دو بچه با پسر جواني كه معلم كلاس انگليسي‎اش بود، پنهاني رفت و آمد مي‎كرد: «اين طوري شخصيت آدم له نمي‎شود؟»
سئوالش به پيشنهاد بيشتر شبيه بود تا پرسش. گرچه معلوم نبود منظورش جرم توالت بود يا دوستي پنهاني ژينوس. هسته‎هاي ذغال‌اخته را توي زيرسيگاري ماشين مي‎ريختم: «اگر له شدن شخصيت به اين باشد. آره حق با توست.»
آب بيني اش را پاك مي‎كرد، نمي فهميدم به خاطر عمل جراحي بود كه وقت و بي‎وقت جاري مي‎شد يا قطره اشكي كه از چشم‎هايش نمي‎چكيد. از افسردگي اش در روزهاي ابري مي‎گفت، بلاتكليفي و ندانستن اينكه بعد از كلاس‎هاي شيريني پزي و چهره آرايي ديگر چه كار بايد مي‎كرد.
صداي نوار را كم مي كردم و مي گفتم نمي دانم و اگر مي‎دانستم خودم مي‎فهميدم چه كار بايد بكنم و او خودش بايد بفهمد واقعاً مي‎خواهد چه كار كند، آن هم وقتي كاري را انجام داده بود كه خيلي ها چون نمي‎دانستند چه كار ديگري غير از آن مي‎توانستند بكنند، انجام مي دادند: ازدواج و بچه داري.
در مربع نوراني برج‎هاي مسكوني و تابلوهاي بزرگ تبليغاتي اجاق گاز و رايانه حتي لحظه اي هم گمان نمي كردم چيزي را كه بايد مي گفت پشت همه‌ي چيزهاي ديگر پنهان مي كرد.
باران خيسم كرده بود و از ميان پره هاي افقي در حياط، پاشنة ترك خوردة‌ پايش را در صًندلِ چرم دنبال مي كردم و لحن آخرين جمله اش قبل از صدا كردن زبانة چفت، توي گوشم تكرار مي شد: «هيچي از گلويم پائين نمي‎رود ... لاغر شده‎ام. معلوم نيست؟ ها؟» و اصلاً شبيه وقتي نبود كه مي گفت: « همه چي تمام شد.»
فكر كردم رابطه بين دو نفر حتماً لازم نيست تحت تأثير چيزي باشد كه به وجودش آورده: انگشت هايي آميخته به عسل كه سر سفره عقد در دهان هايي باز به لبخند فرو مي رفت. در غير اين صورت امكان نداشت در لحظه هاي بحراني، لاغر شدن مايه دلخوشي باشد آن هم وقتي عقربه وزنه به اين خاطر پائين مي رفت كه شنيده بود: «بيست دقيقه ديگر مي رسم خانه.» و دستي زمخت گوشي تلفن همراه را بدون خاموش كردن از كنار گوش پر مويش توي جيب كتش گذاشته بود و پا بر پدال گاز فشرده بود. نمي دانست هياهوي ماشين هاي بزرگ راه همراه صداي ظريفي كه تك مضراب هاي «جانم» نقطه پايان هر جمله اش بود از دهانه جيبش تو مي رفت و به سوراخ هاي گوشي تلفن خانه اش در دست شيرين مخابره مي شد تا قبل از اينكه معني حرفهايشان را بفهمد، نتواند مانع وحشتي شود كه مثل جوهر بر كاغذ، توي بدنش پخش مي شد.
چند روز بعد هم، صداي شيرين از سوراخ هاي گوشي تلفن خانه پدرش تو رفت: «رفتم جلو پرسيدم كجا بودي؟ داشت كفشش را در مي آورد. گفت خانه داداش اينها حليم پزان داشتند...»
صدا از سيم، شماره گير، پريز و ديوار گذشت: «گفتم پس حتماً وقت حليم خوردن بوده كه يادت رفته موبايل ات را خاموش كني! بروبر نگاهم كرد. يك دفعه دست كرد تو جيب كتش و درآوردش .... شد رنگ گچ ديوار.
كلمه ها لابه لاي نفس هاي تندش شكل عوض كرد و از ميان كابل هاي زيرزميني تلفن، خيابان به خيابان جلو آمد: «اول فقط لال شده بود اما بعد يك دفعه داد زد به توچه؟ اصلاً تو زندگي من چه كاره اي؟»
صدا از ديوار اتاقم، پريز، شماره گير و سيم تو آمد و از سوراخ هاي گوشي توي سرم سرريز كرد: «تو نمي فهمي ..... نمي فهمي تا بيست دقيقه بعد كه رسيد خانه چي كشيدم.» لرز كلمه ها با هق هقي شكست: «نمي داني چه حرف ها به هم مي زدند.»
روي تخت نيم خيز شده بودم. به قاب عكس هاي روي قفسه كتاب ها نگاه مي كردم؛ دوشادوش من جلوي قايق هاي زرد درياچه و ساختمان قديمي صد سال پيش ايستاده بود و لبخند مي زد. اما اگر حرفهايش تا ده دقيقه بعد تمام نمي شد ديگر اهميتي نمي دادم سريال خانوادگي را از دست مي دادم. چون شبيه حرفهايش از ژينوس يا پاك كردن ته قابلمه با ريواس نبود. سعي مي كردم از ميان كلمه هاي جويده جويده، ناله ها و مكث هايش واقعاً بفهمم آن بيست دقيقه چي كشيده بود. هيچ چيز نفهميدم و بغضش كابل تلفن را تركاند: «همه چي تمام شد.... همه چي.»
اما هيچ چيز تمام نشد و شش ماه بعد، با هم از پله هاي مطب دكتر بالا رفتيم. منشي ما را به اتاقي راهنمايي كرد كه چند زن روي مبل هاي چرمي اش نشسته بودند و عطرهايشان لا به لاي ماده ضدعفوني كننده حل مي شد. شيرين پشت پاراوان سفيد ته اتاق، مانتو شلوارش را درآورد. صورتش حالت وقت هايي را داشت كه برگه جريمه را از دست افسر راهنمايي رانندگي چنگ مي زد. ديگر گمان نمي كردم زن خوب و باملاحظه اي است نه چون دوربين ياشيكا را بي هيچ توضيحي برگردانده بود و براي اينكه مديونم نباشد سي و شش فيلم گرفته نشده را به من بخشيده بود؛ شايد چون تمام توانش را جمع كرده بود تا نقشي را كه از اول به عهده گرفته بود تا آخر بازي كند: زني كه هيچ وقت مطمئن به نظر نمي رسيد.
در تمام صبح هايي كه دنبالم مي آمد تا سينما برويم، در حين بليط خريدن و خيره شدن به پرده تصويرهاي متحركي كه ادعا مي كرد شبيه زندگي خودش است؛ ديگر نمي توانستم انتظار داشته باشم صدايش در گوشي بپيچد و از زماني بگويد كه شوهرش با آتش هم زن شومينه به كمرش كوبيده بود و با گواهي پزشك قانوني مجبور شده بود در كلانتري تعهد بدهد و بعد از آن به جاي زدن او، ظرف هاي چيني را مي شكست. در عوض، پشت ميز رستوران زير سايه هاي فلفل خشك آويزان از ستون هاي كاشي كاري شده، گوش هايم را از شربت «سان استول» و زرده تخم مرغ هايي پر مي كرد كه براي اضافه كردن وزن پسرش به او مي خوراند تا مثل بچه هاي ژينوس به وزن مناسب برسد. حتي اگر خانم به جاي رسيدن به آنها به فكر خريدن جاسوئيچي براي معلم زبان انگليسي اش بود. به جاي پرسيدن، پيشنهاد مي داد: «اين طور آدم ها خير نمي بينند، نه،»
كف نوشابه را تا لبه ليوان دنبال مي كردم: «اگر خير نديدن به اين چيزها باشد، آره حق با توست!»
از پشت بخار شيرين پلو شبيه آدم هايي بود كه ضربه سختي خورده اند و فهميده اند خشم بي جا و انتقام احمقانه است و راهي جز اين نيست كه قاشق پشت سر هم برنج، مرغ و خلال هاي چرب پرتقال را به دهانش بگذارد تا نتواند فكر كند روزهاي بعد را بايد با ماست و ميوه سر كند، گوشي همراه خاموش نشده را فراموش كند و احتياط كند چيزهايي را كه قبلاً گفته بود به زبان نياورد تا تكرار نكردن آن را شبيه خوابي فراموش شده كند.
زني كه زير تقويم ديواري نشسته بود، مي گفت دكتر قبلي قطعه كوچكي از چربي رانش را ميان ابروهايش پيوند زده بود. اما جاي بخيه مثل اخمي دائمي مانده بود و محو نمي‎شد.
گفتم: «حتماً ناشي بوده.» و ميان ابروهاي شيرين را نشان دادم كه پيراهن آبي پوشيده بود و از پشت پاراوان بيرون مي‎آمد.
سرها در قاب روسري هاي گل دار و بي‌گل ابريشمي و نخي رو به او چرخيد. يكي دو نفر اجازه گرفتند و پر شدگي «كلاژن» ميان ابروهايي را لمس كردند كه بي اخم ناراحت نشانش مي‎داد. وقتي سر انگشت ها بر گونه‎هاي برجسته با كلاژن پائين آمد، تا گوش گر گرفت خنديدم: «وقتي مي دود ... البته آن طور كه خودش مي گويد، فكر مي كند دو تا توپ تخم مرغي توي صورتش تكان تكان مي خورد... مسخره است! يعني ... »
ادامة جمله ام در بحث زن ها از ارزيدن دويست هزار تومان براي برجسته شدن گونه گم شد: «پس گفتيد راضي هستيد؟». «كسي متوجه نمي شود؟» «چه جالب!» پره هاي بيني اغلب كج شان باز و بسته مي شد. منتظر وقت معاينه يا عمل هاي ترميمي شان بودند. دور از چشم منشي سيگار مي كشيدند. خرده هاي بيسكويت را از روي مانتوهايي مي تكاندند كه چربي اضافي باسن و ران هايشان زير آن پنهان بود.
در سه ساعت بعدي، گوشم به «پروتز سينه»، ««ساكشن شكم» و «ليفتينگ صورت» بود. در ميان پره هاي كركره، روي دريچه هاي ساختمان تمام شيشه اي رو برو چهره هايي سرخ از عمل ليزر را مجسم مي كردم؛ بخية گوشت آوردة شكم هاي خالي شده از چربي كه نافشان از بين رفته بود و قطره هاي باران با تاريكي شب مثل مركب رويشان پخش مي شد. بعد شك كردم شايد هيچ وقت نقشش را فراموش نكرده بود و هماني بود كه گوشي بي سيم را در نبود خدمتكارش بين سر و شانه مي گذاشت و سراميك هاي سالن سيصد متري خانه اش را تي مي كشيد و نفس زنان مي گفت: «خانه شده خوك داني، فقط يك هفته نبودم ... مي بيني؟»
غژ غژ جا به جا شدن پاية عاجي صندلي ها از سوراخ گوشي تو مي آمد و به هم خوردن حلقة پرده ها. حتماً شلوارك جين، بلوز آستين حلقه اي و سرپائي هاي زردش در آينه كاري ديوارها هزار تكه مي شد. بعد از دستمال كشيدن به چراغ هاي پايه بلند و كريستال ها حتماً حمام مي رفت و كرم ترك پا به پاشنه اش مي ماليد. حتماً موهاي طلائي اش را با كش آن قدر محكم مي بست كه دنبالة ابروهايش خالي شده از جوانه هاي زائد مو، تا شقيقه ها بالا كشيده شود و يادش مي رفت صدايش كابل هاي تلفن را تركانده بود: لباس هايم را ريختم توي ساك. آرمين را از تختخوابش كشيدم بيرون. داشتم دنبال سوئيچ مي گشتم كه ديدم برش داشت و گذاشت توي جيبش ... كنار موبايل كثافتش ... قفل فرمان را نشانش دادم و گفتم تو خواب ببيني! تلفن كردم آژانس...»
و من به جاي اينكه فراموش كرده باشم ده دقيقه از شروع سريال گذشته و آه كشان سر تكان بدهم:‌ «نمي دانم ... نمي دانم چي بگويم.» گمان كردم «مطمئن، مطمئن» گفتنش توهمي بيش نبوده و كلمه‌ها به زحمت از ميان لب هايم بيرون آمد: «ـ فكر مي كنم ـ تصميم ـ درستي گرفتي كه ـ برگشتي ـ يعني به هر حال ـ‌ بايد آدم خوبي ـ باشد كه ـ مي گذارد ـ‌ هر جا بروي ـ هر چي خواستي ـ بخري ـ نه؟ ـ بالاخره هر كسي ـ‌عيبي ـ اما اين ها ـ‌امتياز كمي نيست ـ نه؟»
نمي دانم منتظر بودم چه جوابي بشنوم اما وقتي بعد از لحظه اي سكوت گفت: «آره خوب» و سرآرمين داد كشيد شيرش را كوفت كند. حدس زدم كاري كه به خاطر ترديد يا بر فرض قانع شدن عقيم مانده بود، شايد بهترين راه حل بود. آن هم وقتي شرايط تلخ بود اما بغرنج به نظر نمي رسيد. بالاخره هميشه از اين مسائل پيش مي آيد: خاموش نشدن گوشي همراه و صدايي ظريف كه آخرين مضراب هر جمله اش جانم است.
از كنار كارگري كه داشت موزائيك هاي اتاق خالي را با مادة ضد عفوني كننده مي شست، گذشتم و به انتهاي راهرو رفتم. از درزِ در، كف پاهاي شيرين به شكل هفت، دراز كشيده روي تخت پيدا بود. دكتر بعد از تأثير آمپول بي حسي «زايلوكائين»، با تيغ موهاي بالاي گوشش را اندازة نوار باريكي مي تراشيد، ابروها را مي كشيد و پوست اضافي را مي بريد. از زير ماسك سبز، صداي خنده اش مي آمد: «اگر جاي خدا بودم و مي ديدمت، مي دانم چي مي گفتم عزيز دلم؟»
سوزن بلندي را از زير پوست پيشاني رد كرد و ميان قوس ابرو فرو برد: «... آره، مي‎گفتم ببخشيد به جا نمي آورمتان، شما؟»‌ و خنديد.
شيرين نخنديد اما كمي بعد خط خالكوبي ابروها بي آنكه موهايش را با كش محكم از پشت بسته باشد، تا شقيقه بالا رفته بود و پلك هاي پف كرده اش صاف و بلند شده بود. كلمه ها در دهانش كش مي آمد: «گفته بوديد بخيه زير مو معلوم نمي‌شود... براي همين به شوهرم نگفتم كه ...»
تصوير سر باند پيچي شده اش بر دو شيشة عينك دكتر افتاده بود كه دستكش هاي خوني را در سطل مي انداخت و مي گفت: «همه مثلِ تو با محبت نيستند عزيز دلم، مطمئنم طرف اين را خوب مي فهمد.»
نور چراغ هاي نارنجي بزرگ راه، روي پلك هاي بلندش مي خزيد كه كم كم كبود مي شد. وقتي ماشين آژانس از روي دست انداز مي گذشت يا در چاله مي افتاد، دست ها را روي باند پيچي مي گذاشت و يك در ميان تاريك و روشن مي شد: «واي خدا سوختم ... حتماً باور نمي كني به خاطر كسي نبود كه ... به خدا، هيچكس.»
حوصلة بحث كردن نداشتم، پرسيدم: «بالاخره مي خواهي چي جوابش بدهي؟»
ـ دروغ گفتن براي همين وقت هاست.
ـ باور كردنش چي؟
چند لحظه از درد چشم ها را بست: «منم خيلي از حرفهايش را باور كردم كه راست نبود.» قبل از بستن در حياط، سرش را ديدم كه مثل بادكنكي در صندلي عقب ماشين دور مي شد. اما سه هفتة بعد در راهروي نيم تاريك نمايشگاه عكس، به كوچكي هميشه بود و چشم هايش به درشتي و زيبائي چشم سرمه كشيدة زن هاي صد سال قبل عكس ها كه چارقد به سر، شليتة پرچين و نيم تنة مخمل به تن، كنار اسباب وسمه جوش و غليان به مخده تكيه داده بودند و بيني هايشان عجيب بزرگ به نظر مي آمد. گرچه چيزي ته مردمك هايش مطمئن به نظر نمي رسيد و قرص مي خورد و سيگار مي كشيد ولي زندگيش را به جريان طبيعي حوادث واگذار كرده بود و نمي شد انتظار داشت يادش مانده باشد صدايش كوچه به كوچه از كابل هاي زيرزميني جلو آمده بود: «... دست آرمين را كشيدم كه از زور خواب داشت گريه مي كرد. آدم آهني اش را زدم زمين خرد و خاكشير كردم.» در را كه باز كردم گفت: خانم آبرو ريزي نكني ... مي فهمي كه؟ يعني آبرويش را نبرم.
ـ تو چي گفتي؟
ـ چي گفتم؟ چي بايد مي گفتم؟
آه كشان سر تكان دادم: «نمي دانم ... نمي دانم چي بگويم اما...»
ـ قبل از اين كه در حياط را ببندم، برگشتم تو پاركينگ. فكر كردم حتماً پيژامه پوشيده. لم داده رو كاناپة جلوي تلويزيون، شام را گذاشته گرم شود، «طنز شب» نگاه مي كند و شيريني نخودچي كوفت مي كند... لابد عين خيالش نبود. فكر مي كرد سه چهار روز قهر مي كنم و با يك دسته گل خرم مي كند برگردم ... ولي كور خوانده. اين دفعه ديگر از آن دفعه ها نيست... باد هر چهار تا چرخ پاترولش را خالي كردم. خوب كردم، نه؟
پاشنة كفش هايمان روي كفپوش راهروي خالي تلق تلق صدا مي كرد. به عكس هاي سياه و سفيد اشياء قرن ها قبل نگاه مي كرديم و گاهي نامشان را كه مورد استفاده شان را نمي دانستيم روي كارتي در كنارش مي خوانديم: نقاره، شاخ حجامت، كموخ ... از ژينوس مي گفت كه با معلم انگليسي اش قهر كرده بود و داشت با مهماني سالگرد ازدواج سر شوهرش تا ابرو كلاه مي گذاشت: «مي گويند زني كه فاسد شد بختش باز مي شود، دروغ نمي گويند.» جلوي عكس دوك نخ ريسي ايستادم: «تا به حال به تو محبت كرده؟»
وقتي خنديد: «محبت؟ عفريته اي هست كه ...» گفتم: «منظورم شوهرت بود... يعني؟»
صورتش از هر حسي خالي شد. مثل غريبه اي به نظر مي آمد كه مي شد حدس زد در جواب به سئوال از محل دكة روزنامه فروشي، شانه بالا انداخت: «شوهرم؟ ... چه مي دانم، چه سئوالي خدايا!»
ـ پس خيلي محبت كرده!
از راهرويي به راهرويي مي پيچيديم. مردهاي لنگ به كمر بسته، در گود زورخانه زانو زده، دست هاي هم را گرفته بودند و چاي فروش دوره گرد دستار بر سر، قوري را در قفس حمل مي كرد. نگاهش مي كردم؛ دست ها را در جيب مانتوي كوتاه فرو برده و يك پا را در شلوار از زانو گشاد، جلوتر از پاي ديگر گذشته بود به عكس دري قديمي، با كلون ميله اي براي در زدن مردها و كلون حلقه اي براي زن ها خيره شده بود. هم زيبا بود و هم خوش اندام. اما انگار نمي دانست. عصبي و خود باخته از لباس حريري مي گفت كه به خياط ژينوس سفارش داده بود و خريد «آسكي» براي آرمين از همان بوتيكي كه او براي بچه هايش خريد مي كرد. حتماً هر كاري براي انحراف ذهنش از موضوع اصلي انجام مي داد: كلاس هاي مثبت انديشي و يوگا. مرغي را با چاشني هفت ادويه توي «مايكروفر» مي‎گذاشت و لكه سسي را تعقيب مي كرد كه از موي سبيل شوهرش بر يقة بلوزش مي چكيد و به حرفهايش از زيبائي طرح ترنج، محراب و ساروقي فرش و چك برگشتي مشتري ها گوش مي داد و آتش ملايمي را مي ديد كه خانة بزرگش را گرم مي كرد و فراموش مي كرد او را كه با خالي بودن باد چرخ هاي پاترولش، قفل فرمان پرايد را شكسته بود، به كلانتري كشانده بود: «مثل سگ پشيمان بود كه ماشين را كرده بود به اسمم نشسته بود كنار قالپاق دزدها...»
ديگر نمي توانستم تحمل كنم با دوازده ست طلاي زير خاكي و كارتيه مرا دنبال خود به راستة طلا فروش هاي بازار بكشاند و مطمئن و عصبي، آن ها را با چك پول عوض كند و بگويد: «خانة پدرم كه شده انبار جهاز خواهرم، بالاخره نبايد جائي براي خودم داشته باشم؟» و چند روز بعد از آشتي، با چك پول ها مرا دنبال خود به راستة طلا فروش هاي بازار بكشاند و نامطمئن و عصبي، آن ها را با دوازده ست طلاي زيرخاكي و كارتيه عوض كند و بگويد: «اگر سراغ طلاها را گرفت نبايد نشانش بدهم تا با خودش هزار فكر و خيال نكند؟» و يادش رفته بود آنها را به گردن و دستش آويزان كرده بود و تلخ خنديده بود: «خوب مي داند چه طور دهانم را ببندد...»
چيزي نمي گفتم حتي طعنه نمي زدم و اگر از بي كاري شماره گير تلفن را مي چرخاند تا دربارة كپسول لاغري ميگو و ليتين رفع ترك اندام حرف بزند، عذرخواهي مي كردم. وعده مي دادم بعد تلفن كنم و تا شروع شدن فيلم سينمايي، براي آرام شدن اعصابم، آزمون خودشناسي مجله را مي خواندم: «اگر همسرتان را در ساعتي كه بايد سر كار باشد با شخص ديگري در خيابان ببينيد چه مي كنيد؟» تند ورق مي زدم و مجله را روي صفحة قيافه شناسي مي بستم كه مشخصة افراد بدون اعتماد به نفس را ابروهايي بي اخم مي دانست. نمي دانستم چه كار بايد مي كرد تا گمان مي كردم زن خوب و با ملاحظه اي است. شايد اگر جلوي آينة ميز توالت اتاق خوابش، كرم «ايوروشه» دور چشم نمي ماليد و در پشت پرده هاي تخت با شوهرش هم خوابه نمي شد و به التماس از او نمي خواست قانعش كند آن چه در آن بيست دقيقه از تلفن همراه شنيده بود واقعيت نداشته يا اگر داشته ديگر تكرار نخواهدشد. بعد هم در غژاغژ فنرهاي تخت يادش نمي رفت نور چراغ هاي نارنجي بزرگ راه روي عقربة بالا رفتة فشار سنج موتور مي خزيد و دگمه هاي باز مانتوي زني را يك در ميان تاريك روشن مي كرد كه سيگار مي كشيد و تك مضراب پايان هر جمله اش جانم بود.
در سالني مربعي، چراغ بالاي قاب ها، نوري نارنجي روي عكس زن هاي شليته پوش صد سال قبل مي انداخت كه جلوي ضبط دو بانده و جارو برقي به مخده تكيه داده بودند. چاي فروش دوره گرد قوري برقي «تفال» را در قفس حمل مي‌كرد و مردهاي زورخانه گوشي همراه كنار گوش گرفته بودند. نگاهم دور سالن خالي از بازديد كننده چرخيد. دست روي شانة شيرين گذاشتم كه جلوي عكس زني چادر چاقچوري ايستاده بود. مثل وقت هايي كه مي ترسيدم، چند بار آب دهانم را قورت دادم. بعد بي مقدمه پيشنهاد دادم اگر بخواهد ميتوانم كسي را مأمور كنم ـ از دخترهايي كه حاضر به همكاري اند، تا با دوربين يا شيكا مدركي را به دست بياوريم كه به خاطرش زير آلاچيق انگور خيس شده بوديم. شايد اين طور...
احساس كردم تصوير صورتش، افتاده بر شيشة قاب از چانه ترك برداشت؛ جائي كه كنار «ساغري»هايِ پايِ زنِ چادري، پوسته هاي تخم مرغ روي نقش و نگارهاي قالي افتاده بود. دهان كه باز كرد انگار مي ترسيد كسي صدايش را بشنود: «يعني خودم يك لكاته را بفرستم تا... اگر دست از سرش برنداشت چي؟»
- مهم اين است كه بفهمي با هر زني غير از تو...
ترك تيره و كج و كوله از ميان دالبر لب ها، بيني سر بالا و برجستگي گونه ها گذشت. جائي كه دست زن چادري مخلوط كنِ برقي را در كماجدان مسي فرو برده بود: «اين طور خودم را بدبخت نمي كنم؟»
ـ كدام بدبختي؟
ترك، جاي اخمي را كه نبود ميان ابروها باز كرد و تا ريشة مو بالا رفت؛ جائي كه روبندي سفيد با قلابة جواهر نشان تمام صورت زن را پوشانده بود. يكدفعه داد زد: «تو از چي ناراحتي؟ از اينكه زندگيم را از دست ندادم و برگشتم؟ زندگي كه همه حسرت مي خورند كه...»
صدا بلند كردم: «مطمئن باش جز احمق ها هيچكس حسرت زندگيت را نمي خورد.» مثل صورتكي دو نيم شده بود كه پوست تخم مرغ هاي روي فرش از ميانش بيرون افتاده باشد. صدايش مي لرزيد كه نمي فهمم چون بچه ندارم و من سر تكان مي دادم كه بهانه است و احتياجي به مطمئن شدن ندارد چون نمي خواهد مطمئن باشد، اگر بر فرض مطمئن شود نمي داند و
نمي تواند تصميم بگيرد چه كار كند و بنابراين ترجيح مي دهد خودش نباشد و فريادهايش كابل هاي تلفن را نتركاند: «مي خواستم با سنگ شيشة پاترولش را خرد كنم ... مي خواستم نفت رويش بريزم و كبريت بكشم... مي خواستم ...» و من همه چيز را بدانم و در عين حال هيچ چيز نفهمم و نتوانم براي آرام كردنش از كساني نام ببرم كه شرايطي مثل او داشتند. هر چند نفس هاي بريده بريده اش شبيه بيماري بود كه براي تسكين درد، احتياج داشت به جاي بريدن عضوي از بدن با دارو آرامش كنند و نمي خواست بشنود كه مي گفتم: «زندگي با اين وضعيت ديگر چه فايده اي دارد؟ » فرياد مي كشيد: «تو نمي فهمي من چي كشيدم...»
اصلاً دلم نمي خواست يكي مثل او باشم.
اجزاي از هم جدا شدة صورتش، بدون نشاني از سال شصت و پنج روي عكس زن چادر چاقچوري مي لرزيد: «من چه طورم ها؟ چه طور؟»
ـ سلاخ ... سلاخي كه خودش را سلاخي مي كند.
وقتي به طرفم برگشت وانمود مي كرد حرفي ميانمان رد و بدل نشده است. لب هايش مي لرزيد و با دستمال عرق پيشاني اش را پاك مي كرد. پيدا بود فشار زيادي را تحمل مي كند. به زور لبخند زد و با سر به عكس ها اشاره كرد: «اين بدبخت ها چه طور زندگي مي كردند؟» بعد از چند دقيقه سكوت، از رفتن به موزة مردم شناسي و شهرك سينمايي حرف زديم تا وقت تلف كردن هايمان هدف دار به نظر برسد و فرض اين را كه براي سرگرمي كاري جز دنبال هم افتادن نداريم، از بين ببريم. از ميان رديف عكس ها مي گذشتيم كه مثل دو خط موازي انگار در انتهاي راهرو به هم مي رسيد. شبيه بزرگ راههاي هميشگي كه شيرين ماشين را در آن مستقيم رو به تابلوي اخطار: «جاده در دست تعمير است!» مي راند و طوري ترمز مي كرد تا بوي لِنت هاي سوخته بلند شود. مشت روي فرمان مي كوبيد و ديگر نمي توانست حسي را پنهان كند كه باور كرده بود نمي شد كاري برايش كرد. آن هم وقتي حتي صورت خودش را نداشت و صدايش در پيغام گير تلفن لحن ژينوس را به خود مي گرفت. ماشين را از كنار نوارهاي زرد خطر جاده، بار ديگر راه مي انداخت و لابد براي اينكه نپرسد: «چه كار بايد بكنم؟ ها؟ تو مي گويي بالاخره چه كار ...» پشت سر هم از چسب ضدجوش و بيرون كردن خدمتكار خانه‌اش چون جلوي شوهرش ماتيك مي زد، مي گفت.
ذغال اخته مي خوردم و نمي دانستم در برابر دروغگو و شارلاتان خواندن فالگيرها و روان شناس هايي كه لابد راهي جز جدائي براي زندگي بحران زده اما ظاهراً‌ آرامش پيدا نمي كردند چه جوابي بايد بدهم. آن هم به كسي كه تمام توانش را براي فريب دادن خودش خرج مي كرد. خط كشي هاي سفيد بزرگ راه يكي يكي زير سپر ماشين فرو مي رفت. برف پاك كن ها، دانه هاي باران را مثل نواري پهن مي كرد و خاطره اي از شوهرش در ذهنم تداعي مي شد: پاترول را از پاركنيگ بيرون آورده بود تعارف مي كرد به جاي حياط، در سالن منتظر شيرين بشوم و در جواب تشكرم زير سبيلش خنديد: «اين طور مثل طلب كارها مي شويد آ!» به نظر نمي رسيد كنايه مي زند فقط اولين چيزي را كه به ذهنش رسيده بود به زبان آورده بود. بيسكويتي دست آرمين داد كه در صندلي جلو برف پاك كن را روشن كرده بود و كلة آدم آهني اش را به فرمان مي كوبيد گفت: «به خاله سلام نكردي؟» در برابر اخم عميق ميان ابروهاي او كه از بچه اي در سن او بعيد بود، باز خنديد. آدم بدي به نظر نمي آمد حتي اگر گوشي همراه را خاموش نكرده توي جيب مي گذاشت، شايد از روي ناچاري بود.
توي بزرگ راهي كه انگار تا ابد ادامه داشت، صدايش خود باخته و عصبي از ژينوس مي گفت و اعتماد به نفسش مثل آب از ميان انگشت هايش مي ريخت. مي پرسيد: «اين طور آدم ها بالاخره يك روز پشيمان مي شوند، نه؟»
هسته هاي ذغال اخته را توي زيرسيگاري ماشين ريختم و به جاي اينكه بگويم: «اگر پشيمان شدن يعني همين كه ژينوس هست، آره حق با توست!» گفتم: «بالاخره گاهي اوقات چاره اي نيست. نه؟»
وقتي ناخن لاك زده اش در نور چراغ ها يك در ميان تاريك روشن شد و بدون راهنماي گردش به راست و كم كردن سرعت دگمه اي را فشار داد فكر كردم شايد از روي ناچاري است. شيشة پنجره اش تا نيمه پائين آمد و قطره هاي باران روي بيني عمل كرده، گونة برجسته و پلك بلندش ريخت. ماهيچة زير چشمش مي پريد. «پژو» ي سياهي به موازاتمان مي راند، از پنجره اش انگشت شست و كوچك باز شده مثل گوشي تلفن بيرون آمد. ناخنش هنوز روي دگمه بود و معلوم نبود مي خواهد شيشه را پائين بكشد يا بالا. وانمود كردم نمي دانم دارد چه كار مي كند و پرسيدم: «تو داري چه كار مي كني؟»
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30203< 12


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي